نمایش نامه بسوی نور
🔴نمایش نامه کوتاه " بسوی نور"
🔵نویسنده: حسن صادقی یونسی
(براساس خاطره ای از برادر استاد شهید مطهری فریمانی(ره)_حاج حسن مطهری فریمانی)
✅راوی:
تابستان سال ۱۳۳۹ بود.استاد شهید مطهری یک هفته درشهر فریمان بودند و می خواستند به شهرمشهد بروند.
🔅برادر استاد شهید مطهری :
تابستان سال ۱۳۳۹ بود. شهید مطهری یک هفته در فریمان بودند و می خواستند به مشهد بروند. من با یکی دیگر از اقوام رفتیم ببینیم ماشین هست یا نه؟!
راوی :یک تاکسی برای مشهد ایستاده بود که راننده اش یک پایش میلنگید و به «محمد لنگ» معروف بود.
🔅برادر شهید مطهری:
گفتم یک نفر جا دارید؟ گفت: بله. زود بیایید میخواهیم حرکت کنیم(با دستمال عرق صورت اش را پاک کرد). ☀️راوی : دو زن و یک مرد هم عقب نشسته بودند.
🔅برادر شهید مطهری :
من آمدم منزل و با استاد شهید مطهری به آنجا رفتیم. به آقای مطهری اشاره کردم و به راننده گفتم: مسافر مشهد ایشان است.
راننده :( با لهجه غلیظ فریمانی و با تعجب گفت:) «اوه! آخوند برای ما آوردی؟! آخوند آمد و نیامد دارد! اگر آخوند سوار کنم یا ماشینم چپ میکند یا موتورش میسوزد!». (بلافاصله پشت ماشین نشست و رفت.)
🔅راوی : برادر شهید و فرد همراهش که خیلی عصبانی شده بودند، سریع سوار جیپمان شدند و تعقیبش کردند.
برادر شهید : وقتی به پمپ بنزین رسیدیم، تا از ماشین پیاده شد من از پشت سر او را گرفتم و فرد همراه من به او ضربهای زد.
راوی : راننده بنزین نزد و از همانجا به شهربانی فریمان رفت تا از آنها شکایت کند.
برادر شهید: ما هم برگشتیم و رفتیم جای اول که آقای مطهری در آنجا منتظرمان مانده بود. ایشان تا ما را دید گفت: کجا رفتید؟ دعوا کردید؟ گفتیم: دیدید که چه گفت؟!!.
استاد مطهری: ما اینقدر در تهران از این حرفها میشنویم ولی هیچ اعتنایی نمیکنیم.
🔅راوی : از شهربانی دنبال ما آمدند.
🔅برادر شهید: یک افسر آنجا بود که از شانس ما فردی مذهبی بود. با عصبانیت به ما گفت: چرا او را زدید؟ جریان را گفتیم.
افسر شهربانی: (خطاب به راننده) این حرفها چیست؟!! که ماشینم با سوار کردن آخوند چپ میکند؟ تو باید هر مسافری را با هر تیپ و مرامی سوار کنی. آخوند باشد یا ارمنی! چرا این حرف را زدی؟
🔅راوی :در این بین مرحوم استاد شهید مرتضی مطهری که از جریان باخبر شده بود، آمد و از راننده عذرخواهی کرد.
🔅 افسر نگهبان:( با اشاره به راننده) برو صورتت را بشوی و رضایت بده. افسر نگهبان:( از ما هم پرسید:) شما هم شکایت دارید؟ گفتیم: بله.
☀️راوی وقتی راننده دید که مأمور شهربانی خیلی طرف او را نمیگیرد، از شکایت منصرف شد.
شهید مطهری : (صورت راننده را بوسید و عذرخواهی کرد) و بعد راننده رضایت داد.
🔅برادر شهید :ما هم رضایت دادیم.
🔅 افسر شهربانی : به راننده گفت: برو و این آقا را به مشهد ببر. گفت: نه، نمیبرم. اینها این بلا را سر من آوردهاند حالا من این آقا را سوار ماشینم کنم؟!
افسر شهربانی: نمیبری؟
راننده: نه.
افسر شهربانی: پس دیگر حق نداری در این خط کار کنی.
راوی : راننده وقتی این را شنید مجبور شد که آقای مطهری را سوار ماشینش کند و به مشهد ببرد.
برادر شهید:ما به برادرمان گفتیم حالا که این جریانات پیش آمده شما با این ماشین نرو. ممکن است اتفاقی بیفتد یا دوباره اهانتی به شما بشود که ایشان قبول نکرد
🔅شهید مطهری: نه، میروم. مشکلی پیش نمیآید.
راوی: دو هفته بعد🟢
☀️برادر شهید: ده، پانزده روز بعد میخواستم به مشهد بروم. دیدم همان راننده آنجا نشسته است.
🔅راننده :( چشمش به برادر شهید مطهری افتاد ) او را صدا زد و گفت: بیا کارت دارم.
🔅برادر شهید: با خودم گفتم: حتما میخواهد تلافی کند.(با تردید گفتم بفرمایید چکار دارید؟!)
🔅راننده : آن آقایی روحانی که آن روز آوردی و سوار ماشین ما کردی، که بود؟
🔅برادر شهید: برادرم بود. استاد مطهری
تهران تشریف دارند
راننده: باز هم به فریمان میآید؟
☀️برادر شهید: تابستانها میآید.
☀️راننده: میخواهم دهانش را ببوسم، پایش را ببوسم. من بچه مسلمان هستم ولی از مسلمانی هیچ سرم نمیشود. ۴۵ سال از عمرم گذشته، نه نماز خواندهام، نه روزه گرفتهام و همه نوع عیاشی هم کردهام. ولی نمیدانم این آقا در راه مشهد با من چه کار کرد که مرا از این رو به آن رو کرد.(اشک توی چشم هایش جمع می شود)
برادر شهید: چطور؟
راننده: تا مشهد برای من صحبت کرد و مرا از این رو به آن رو کرد.
🔵(تماس تلفنی)
🔅برادر شهید :بعد از چند روز زنگ زدم به برادرم و جریان را پرسیدم.
🔅شهید مطهری : ما که سوار تاکسی شدیم سر صحبت را با راننده باز کردم. اول که رویش را آن طرف کرده بود و اعتنا نمیکرد. کمکم که صحبت میکردم به حرفهایم توجه میکرد و نرمتر شد و به من نگاه میکرد. مدتی که گذشت به حرفهایم گوش میکرد.
به مشهد که رسیدیم، میخواستم با بقیه مسافرها پیاده شوم ولی او نگذاشت
🔅راننده: حاج آقا بشین با شما کار دارم. نمیدانم چه اتفاقی افتاده، من حالت دیگری پیدا کردهام. صحبتهای شما اینقدر در من اثر کرده که نمیدانم چه کار کنم. حالا میخواهم بروم حرم امام رضا(ع) توبه کنم اما بلد نیستم. چه کار کنم؟
🔅شهید مطهری: برو به حضرت امام رضا(ع) بگو از این تاریخ من همه گناهانم را کنار گذاشتم و میخواهم روزه بگیرم و نماز بخوانم.(آهنگ آمدم ای شاه پناهم بده ...)
🔅استاد مطهری : شرش را شما به پا کردید، خیرش برای این بنده خدا بود!
hasan sadeghi younesi
ماموران آتشنشانی فریمان یک قطعه پرنده اگرت را تحویل محیط زیست شهرستان فریمان دادند.
ژئو تیم فریمان(فریمان شناسی):