اطلاع رسانی و معرفی چشم انداز های محیط زیست و منابع طبیعی فریمان
 

کودکان گنده چشمه

🔅نمایش نامه خوانی گروه تاتر آموزشگاه مولوی روستای «گنده چشمه » شهرستان فریمان با موضوع منابع طبیعی
در تاریخ هشتم ابان ماه ۱۴۰۳ دانش آموزان
«گنده چشمه» نمایش نامه نوای باران را خوانش نمودند.

⚪️کارگردان نمایش: آتنا بیداد عرب
🟡نویسنده: استاد سجاد ساجدی
⚪️مربی و سرپرست: رسول رفاهی عرب
🔴نقش روح آب و آتش: یاسین قاسمی
⚪️نقش جوان:امیر عباس انتظار عرب
🟢نقش دختر:حدیثه پور احمدی
🔵نقش پیرزن: آتنا بیداد عرب
🟡نقش باد: فرشته رشیدی
🟠نقش خاک:حسین پوراحمدی
🎦تهیه کننده: حسن صادقی یونسی
🌎مدیر صحنه: علی شاملو نیان فریمانی

✅کارگردان اجازه استفاده از متن کتاب نمایش های کوتاه را از نویسنده در اختیار دارد.
🎦حامیان نمایش کوتاه : حمید علامه_ استاد تیرانداز_ مهندس تکتم مقدسی فریمانی

دریاچه ماهی


نمایش‌نامه «دریاچه ماهی»
نوشته: حسن صادقی یونسی

### شخصیت‌ها:
1. تخریبچی: جوانی کم سن و سال، با لباس غواصی پلنگی شکل، اسلحه کلاشینکوف قنداق تاشو بر دوش، کلاه آهنی بر سر.
2. عباسعلی پور: (حضور فیزیکی ندارد، تنها به عنوان شخصیتی که با او خداحافظی شده، ذکر می‌شود.)

### صحنه:
صحنه‌ی نمایش شامل یک پهنه‌ی آب و خاکریز است. در دو طرف صحنه، آب‌های راکد دریاچه دیده می‌شود که جاده‌ای از میان آن می‌گذرد. خاکریز کوتاهی در میانه صحنه قرار دارد و در پس‌زمینه، سنگرهای بتنی دشمن به چشم می‌خورد. صدای گلوله و خمپاره گاه‌به‌گاه شنیده می‌شود.

### نورپردازی:
نور سرد و آبی‌رنگی، فضایی از شب و جنگ را تداعی می‌کند. نور قرمز گاه‌به‌گاه بر اثر انفجارها روشن می‌شود و سایه‌های سنگین و متحرکی بر صحنه می‌اندازد.

### دکور:
صحنه با آب‌های تیره و راکد، سنگرهای بتنی در پس‌زمینه، و خاکریزی که در میانه صحنه قرار دارد، تزیین شده است. در گوشه‌ای از صحنه، چاله‌ای کوچک و پر از آب دیده می‌شود. صدای دوردست خمپاره و تیراندازی مدام به گوش می‌رسد.

---

### آغاز نمایش:

*(تخریبچی وارد صحنه می‌شود. او از ماشین تویوتا پیاده می‌شود و با عباسعلی پور خداحافظی می‌کند. سپس به سمت خاکریز می‌رود. صدای گلوله‌ها و خمپاره در پس‌زمینه شنیده می‌شود. تخریبچی با نگاهی مضطرب و در عین حال مصمم، به اطراف نگاه می‌کند.)*

تخریبچی:
(با خودش، نگاهی به خاکریز می‌اندازد)
خوب خوب، یک خاکریز کوتاه... یک جاده که دو طرفش آب است...
(رو به تماشاگران، با لحنی آرام)
جاده با خرج گود منفجر و قطع شده... روبروی من، دشمن پشت سنگرهای بتنی، چون کفتارهای پیر بی‌دندان... نگران از پیشروی، مضطرب از عقب‌نشینی...

*(چند قدم در صحنه راه می‌رود و به سنگرهای دشمن خیره می‌شود.)*

تخریبچی:
از دور سرباز بعثی را دیدم، او هم مرا دید...
(ناگهان به داخل چاله‌ای کوچک می‌پرد. صدای اصابت خمپاره به گوش می‌رسد. تخریبچی خودش را می‌تکاند.)
نزدیک بود... بهتر است بروم یک کیسه خواب از آن سوی خاکریز بگیرم... به به، کیسه خواب... رزمنده محصل فریمانی، تنها و بی‌یاور اینجا، روبروی دشمن عراقی... با یک تفنگ و یک سیم‌چین و یک سرنیزه... بدون غذا... بدون آب...

*(دوباره راه می‌افتد و با خود حرف می‌زند. صدای خمپاره‌ای دیگر به گوش می‌رسد. او ناگهان می‌ایستد.)*

تخریبچی:
(نوازش کردن کلاهش)
صدای خمپاره‌ای که کلاه آهنی‌ام را پاره کرد... اینجا کلاه تیر سیمینوف خورده و از سقف خارج شده... اینجا و اینجا ترکش... کاش داداش رضا هم کلاهش تیر و ترکش را دور می‌کرد... رضا شش سال از من بزرگتر بود، سال ۶۰ شهید شد...

تخریبچی:
(به خودش)
خیلی تشنه‌ام...

*(بلند می‌شود و خمیده‌خمیده به سمت دشمن نگاه می‌کند.)*

تخریبچی:
ای نامردا، شوهر خواهرم را با شلیک آرپی‌جی زخمی کردید... در سال ۵۹ در قصر شیرین... رضا را در بستان شهید کردید... حال من روبروی‌تان ایستادم، تشنه و لبانی که ترک خورده...

*(ناگهان متوجه آب‌های راکد نزدیک خاکریز می‌شود. به سمت آن می‌رود و دستش را درون آب فرو می‌کند.)*

تخریبچی:
(با چهره‌ای مشمئز)
آب بوی بدی می‌دهد و طعمش تلخ... شور و... است.

*(به خاکریز تکیه می‌کند و نگاهی به سنگر کوچک خودش می‌اندازد.)*

تخریبچی:
(با لبخندی تلخ)
بدترین حالت این است که با لباس غواصی بخواهم بروم دستشویی...
(خنده‌ای کوتاه می‌کند، سپس دستش را روی شکمش می‌گذارد.)
انگار کمی دل‌پیچه هم دارم...

*(نگاهش به دوردست، در حالی که با خود فکر می‌کند.)*

تخریبچی:
چند روز پیش عملیات کربلای ۵ بود... من و حسن کربلایی و عنابستانی و بقیه بچه‌های تخریب لشگر ۵ نصر خراسان... پس از ماه‌ها آموزش غواصی... حرکت در گل و لای... حضور در آب‌های سرد سرد سرد...
(لرزیدن بدنش را به نمایش می‌گذارد.)
زمستان در آب... کلی سرب به کمرمان بسته بودند تا فین بزنیم... و بلاخره مجبور می‌شدیم درون لباس‌مان ادرار کنیم... چند ثانیه گرم می‌شدیم... و باز دندان‌های‌مان به هم می‌خورد... اما ستون پنجم و هواپیماهای جاسوسی آمریکایی عملیات را لو دادند...

تخریبچی:
(با صدایی آهسته و لرزان)
یا ابوالفضل العباس، چقدر تشنه‌ام... چطور موقع شروع عملیات کربلای ۵ از اینجا معبر بزنم...

*(چند لحظه سکوت می‌کند و سپس شروع به خواندن نوحه می‌کند.)*

تخریبچی:
(نوحه‌خوانی)
ابوالفضل علمدار، برادر علمت کو؟

*(صدای بولدوزر و بیسیم از دوردست به گوش می‌رسد. تخریبچی به سمت صدا نگاه می‌کند و لبخندی بر لبانش نقش می‌بندد.)*

تخریبچی:
بلاخره رفقا... دیگر مهندسی رزمی و واحد تخریب آمدند... امیدوارم آب هم... کلمنی و دبه و بطری داشته باشند... لابد قمقمه‌شان پر از آب است...

*(صحنه در تاریکی فرو می‌رود. صدای تیراندازی و خمپاره‌ها همچنان در پس‌زمینه شنیده می‌شود.)*

---

این نمایش‌نامه با تمرکز بر لحظات احساسی و دشوار یک رزمنده جوان در جنگ طراحی شده است. فضای جنگ و ناامیدی، همراه با خاطراتی از عزیزان از دست رفته، به تماشاگران اجازه می‌دهد تا درک بهتری از زندگی و تجربه‌ی جنگ پیدا کنند.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹

ققنوس

▫️نمایش نامه" ققنوس"
🔅نویسنده: حسن صادقی یونسی
(۳۱ تیرماه ۱۴۰۳)_فریمان _خراسان رضوی_ایران

hasan_younesi@yahoo.com
🔅پرده باز می شود

🔅محیط بان۱ : پرنده ای دریایی در آبگیری در ناحیه ما فرود آمده بود...
🔅محیط بان ۲:خیلی خسته و مشخص بود مسافت طولانی پرواز کرده بود.
🔅محیط بان ۱ : رفتم کنارش احوالپرسی کردیم و خیر مقدمی گفتم(مکث)بهش گفتم تو یک فلامینگو زیبا هستی
🔅محیط بان ۲: مرغ حسینی*بال آتشی یا به عبارتی مرغ آتشی؟!!
🔅سراج : (محیط بان ها آنجا را ترک می کنند) به پرنده نزدیک می شود✨به به مهمان داریم یک فلامینگو؟؟؟!
🔅فلامینگو: (...با کمال شگفتی پاسخ را داد ) سلام
و خودش را به سراج نزدیک کرد؟!
🔅سراج : واقعااااا تو تو حرف می زنی
بگو ببینم ،از کجا آمدی؟ اینجا چکار می کنی*لابد شنیدی در شهرستان ما منطقه شکار ممنوع داریم....یا بخاطر سد و رودخانه فریمان...و شاید مقصد دریاچه شیوای افغانستان بود؟؟!!

🔅فلامینگو: سری تکان داد و آهی کشید😔 و گفت : از یک پهنه آبی ؛از یک دریا.... و سرش را بلند کرد و گفت مدیترانه را بلدی؟
🔅سراج : من عاشق جغرافیا هستم و ...بله می دانم کجاست ؟
🔅سراج : غزه؟ !!! رفح...
بله ....شنیدم گل کاشتند...
🔅 فلامینگو : بله...سالهای سال زندگی در تنگنا و در محاصره صهیونیست ها...بدون امکانات مکفی ...اما از صدای لالای های مادران دانستیم چه آرزوی دارند...دانستیم این انسان های موحد و مسلمان چه تحقیرهای را چشیده اند...
وقتی می آمدم دیدم قایق هایشان در آتش می سوزد...مسجدها ویران و مدرسه ها بمباران شده بود....تو می دانی بمباران چیست؟
🔅سراج: بله در دفاع مقدس؛ از نزدیک حملات هواپیماهای بعثی را دیده ام....
🔅 فلامینگو: در یک محدوده حدود چهل کیلومتر طول و حدود ده تا دوازده کیلومتر عرض ....چندین تن بمب و موشک و گلوله توپ و خمپاره...خبرنگار و امدادگر و آمبولانس ها را ...کودکان را .‌‌‌..سالمندان کشتند... هیچ جنبنده ای در امان نیست ...وقتی طوفان الااقصی طومار شهرک نشین های دیوسیرت و صهیونیست های غاصب را در هم کوبید ...ما شور و شعف را و غرور فرو خورده جمعیتی دو میلیونی را دیدیم
🔅سراج: بازهم بگو چه دیدی؟ چه خبرهای داری؟
🔅فلامینگو : ....اما یزیدیان آب را بر اهالی و کودکان قطع کردند....گفتید در دفاع مقدس بوده اید؟
🔅سراج : بله....گفت صهیونیست ها هم مثل بعثیون در زمان جنگ غافلگیر شدند(....پرنده چرخی در آبگیر زد...)و پرسید
چه آرزوی داری؟
🔅 سراج : دوست دارم غزه را از نزدیک ببینم...این جوانان مسلمان و خلاق و طراح این عملیات را ...
🔅 فلامینگو : اگر
غزه بروی چکار می کنی؟
🔅سراج: پیشانی و بازوی رزمندگان را می بوسم... از مادران شهداء خانواده شهداء و ایثارگران احوالپرسی می کنم....شاخه های گل در آرامستان شهدا می گذارم...
🔅فلامینگو : سری تکان داد و گفت: من دوباره به باریکه غزه و به محدوده رفح و خان یونس برمی گردم...از پسکرانه های ساحل غزه با نغمه ای رسا و باشکوه سلام ترا به اهالی می رسانم...
🔅سراج: ان شاالله
🔅فلامینگو: به مسجد جامع شهرت برو ؛به مصلای نماز جمعه همه را خبردار کن ؛ روستا به روستا
🔅سراج: چه بگویم؟!
🔅فلامینگو:
🔹، تعداد شهدای نوار غزه از هفتم اکتبر ۲۰۲۳ و همزمان با آغاز عملیات طوفان الاقصی به ۳۸هزار و ۹۸۳ نفر و تعداد مجروحان به ۸۹ هزار و ۷۲۷ نفر رسیده است.(فلامینگو غمگین)
🔅سراج:امروزه رهبر عزیزمان مجددا تاکید کردند غزه مسئله اول مسلمین است*
🔅فلامینگو:درود بر امام حسین(ع) درود بر رهروان راه حسین
🔅سراج: کلام آخر را قبل از پرواز و سفر برای بگو
🔅فلامینگو: «یک مقام رژیم صهیونستی که نامش فاش نشده قول داده غزه را به شهر چادرها تبدیل کند و ساکنان را به زور آواره کند.... من از شهرداری‌های جهان - همه - می‌خواهم که رهبران جهان را تحت فشار قرار دهند تا این تخریب بی‌معنا را متوقف کنند»
«نماد غزه ققنوس است که از خاکستر برمی خیزد و بر زندگی اصرار دارد».
🔅سراج :...(پذیرایی اش نمودیم)....و قبل از پریدن در آغوش گرفتم او را ...خوش خبر باشی ...خداحافظ
فلامینگو: خداحافظ
سراج(دست تکان می دهد)...و فلامینگو چرخی می زند و از سراج و شهر فریمان فاصله می گیرد...
🌼آهنگ القدس لنا .....

ننه شهربانو_نمایش نامه

✅نمایش نامه "ننه شهربانو"
🌟نویسنده: حسن صادقی یونسی
ایران ،خراسان رضوی،فریمان
پرده باز می شود
(صدای بوق اتومبیل ؛و خاموش شدن آن) سیمای دهکده ای بیابانی،صدای چندغاز و درختچه(خاردار زیر) و حضور یک سگ(صدا سگ)
مهندس: ای یا الله؛ سلام مادر
ننه شهربانو(بانوی مسن ):سلام
خیلی خوش آمدید
آقا مجتبی: سلام مادر سگ تان کنترل کنید.
ننه شهربانو:سگ به شما کار ندارد؛
(برای سگ تکه نان پرت می کند)
و می پرسد....
پسرم گفته چند شکارچی اینطرف ها هستند(به گویش محلی چغوک بگیر)
صادق: نه مادر جان؛ من از اداره دامپزشکی ام و دوستم هم مدرس دانشگاه است؛ رفتیم قلعه سرخ و گردآلود و چاه کبوتری ؛ گفتیم از چکاب هم احوالپرسی داشته باشیم
آقا مجتبی:روستای تان سوت و کور است...هیچ کسی را ندیدیم
ننه شهربانو:همسایه مان رفته شهر...رفته عروسی...پسر الان می آید
(دستش را جلو صورت اش می گیرد و به دور دست نگاه می کند)
راوی: این روستا تا شهر ۳۱ کیلومتر فاصله دارد ؛ بدون آب شرب سالم؛بدون جاده آسفالته و ...زمان گویا اینجا متوقف است.درختان کهن خشکیده و سکونتگاه ها تماما کاه گلی است...خانوار این روستا مدت ها است به حاشیه شهرها... کوچیده اند.
ننه شهربانو: برویم خانه؛ چیزی لازم دارید؟
صادق: همه چیز همراهمان هست.مقداری آب جوش کفایت می کند.
راوی : بیاید به سرای مادری تنها؛او که عکس همسرش روی طاقچه است.با قامتی خمیده یک تنه چون رزمنده ای در سنگر تولید به فعالیتی مشغول است.خانه های سنتی ؛گلی و قالیچه های که خودش زمان جوانی اش بافته است
آقا مجتبی: امروز هوای گرگ و میش شده و قدری سرد است....انگار ما صبح زود به روستا آمده ایم.دنبال کاروانسرای چکاب می گردیم.
ننه شهربانو: سفره پهن می کند(صادق نان های خودشان را در سفره می گذارد و آنچه برای صبحانه تدارک دیده می چیند در سفره)
آقا مجتبی: عجب بوی خوش نان تازه ای...
ننه شهربانو: انگشتانم زخم شده شاید چند روز نتوانم خمیر کنم و نان به تنور بزنم....(و پیله روغن زرد و حلوا را در سفره می گذارد)
راوی: در یک سرای ساده؛ در دهکده ای بدون امکانات گاز و جاده و ...فقط برق را اوایل انقلاب برای شان جهاد سازندگی آورده....روستا آب انباری(حوضی تاریخی)پر آب گوارا دارد
ننه شهربانو: سر راه مرغداری را دیدید
صادق: بله مادر
ننه شهربانو: قول داده بودند پسرم را ببرند سر کار....قول داده بودند برای اهالی روستا قدمی بردارند...اما یادشان رفت...
(چای برای مهمانان می ریزد)یک زمانی اینجا خانوارهای زیادی بود...خشکسالی نبود....دامداری و کشت دیم رونقی داشت
آقا مجتبی: مادر جان این تابلوی نقاشی روی دیوار خیلی زیباست کار کیه؟
ننه شهربانو: کار نوه ام
و قدری مکث می کند و می گوید ما اینجا امکانات بهداشتی و پزشکی نداریم.خرج دوا و درمان خیلی زیاد است مادر جان....پسرم چند بار گفته مرا ببرد بیمارستان ....گفتم نه تو به زندگی ات برس...ما آب خوردن مان درون تانکر و دبه است..طعم و بوی بدی دارد....
صادق: ما مشخصات و تلفن ما را روی کاغذ نوشته ایم...بدهید به پسرتان
آقا مجتبی: ان شاالله یک روز با همسر و دخترم می آیم احوالپرسی تان...دوستان پزشکی هم دارم...صحبت می کنم برای مداوی کسالت شما ان شاالله
راوی: آنان خانه ننه شهربانو را ترک کردند و از دور مادری تنها در یک دهکده که گرد و غبار در آن حرف اول را می زد و زمینی که تشنه بود....
( روشن شدن اتومبیلی و...)
صدای خواننده محلی دوتار زن که تمنای باران می کرد⭐️
خواننده و دوتارزن:
الله بده تو بارون به حق دیم کارون
گلهای سرخ لاله در زیر خاک می‌ناله

چوپون پنیر مایه زنش خمیر مایه
سگش فطیر مایه بزغاله شیر مایه

الله بده تو بارون به حق دیم کارون
گلهای سرخ لاله در زیر خاک می‌ناله

چوپون پنیر مایه زنش خمیر مایه
سگش فطیر مایه بزغاله شیر مایه

این رویداد و متن نمایش واقعی بوده و تقدیم می گردد به مادرم زنده یاد (ام الشهید)شهربانو اسفندیاری 🌹

فوجیتا

فوجیتا 
نمایش نامه کوتاه جغرافیایی
نوشته حسن صادقی یونسی

پرده باز می شود(سیمای کالبدی یک مسکن کویری -ایرانی)و صدای طوفانی که آهسته آهسته کمتر می گردد.
میرعلی و اسرافیل (با لباس محلی)و در حالی که به غریبه ای کمک می کنند... وارد می شوند.
"ننه فاطمه" ننه فاطمه" مهمان داریم...
میرعلی:مهمان داریم
اسرافیل:رهگذری؛کم کرده راه
حمیده: (با نگرانی)رنگ و روش چقدر پریده
میرعلی: توی ریگ گرفتار طوفان پیدایش کردیم خودش یک طرف ...قاطرش یک طرف...
اسرافیل: به گمانم فرنگی است
غریبه:(در حالی که قدری آب می نوشد)
با تکان دادن سر و دست قدردانی می کند.
(با انگشت به خودش اشاره می کند)
فوجیتا*فوجیتا *یوکوهاما
و همه جمع تکرار می کنند ..."فوجیتا"
اسرافیل :اسم قشنگی دارد؛ شاید هندی است
میرعلی: محتمل عرب است چون رنگش گندمگونه...
حمیده: سفره را پهن می کند(نان و ماست و هندوانه) خاله جان ؛بخور تا جون بگیری؛بفرما-مهمان هرکی هست
سفره هرچی هست
غریبه: (با ولع) شروع به خوردن می کند
یوشیدا ماساهارو:(با لباس ژاپنی)
من یوشیدا ماساهارو؛اولین دیپلمات ژاپنی ام که به ایران آمده ام.چهار ماه در کشور " پهناور" سرزمین مهربانی ها بوده ام.پدرم سامورایی بلندپایه بود.قبل از مرگ از من خواست انگلیسی بیاموزم... روزنامه نگار شدم و خلاصه سر از کار دولتی درآورم و با کشتی به بوشهر آمدم.
حمیده: بنده خدا را ببرید برسانید به قافله اش...
یوشیدا:(خطاب به جمعیت): وقتی به کاروانسرا رسیدم ؛همراهان را شمردم
فوجیتا نبود...
دنبال اش به هر سو رفتیم و گشتیم و گشتیم.
تا اینکه دیدیم با دو ایرانی ؛شاد و خرم
به کاروانسرا آمد...و مقداری نان درون دستمال اش ...
حمیده:شنیدیم طب و حکیم فرنگی در کاروانسرا است..و اسمش " یوشیدا " 
اسرافیل: چند مریض بد حال را بردیم پیش طبیب فرنگی
میر علی:اول قبول نکرد مریض ها را ببیند و ما اصرار کردیم. اصرار و خواهش...
غریبه: (سری تکان می دهد) این آقا طبیب نیست
یوشیدا: از این دارو به بیمارتان بدهید
(و مریض ها از آبی که پودر ی در آن ریخته می خورند)
غریبه:(مرگ در چند قدمی من بود) اینها مرا نجات دادید*باد سخت و تندی می وزید...فکر کردم که اجلم رسیده و درون ماسه ها زنده به گور می شوم...
یوشیدا(با عجله و شرمندگی)حرکت می کنیم...زودتر برویم...قاطرها را آماده کنید
حمیده: کجا کجا؟
میرعلی:مگر ما می گذاریم
اسرافیل :دست شما شفا بخش بود؛مریض های ما شفا پیدا کردند
یوشیدا: حتما اشتباه می کنید ،من پزشک نیستم
این جعبه های میوه ...ما کاری نکردیم...
( صدای اهالی :به امان خدا-خدا نگهدارتان)
و آهنگ جاده ابریشم.....

 
  BLOGFA.COM